تابستان در شعر فارسی

289
۰
(۰)
تابستان در شعر فارسی
  • تابستان ریشه در تافتن و تابیدن دارد و از همین جا می شود گفت طبیعی است که این واژه و البته در شعر فارسی مجاز لازمیه از گرما به کار رود. به این معنی که تابستان جایگزین گرما و حرارت می شود.

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

  • همچنینتموزکه ماه چهارم ایرانیان باستان یا همان تیر ماه است در ادبیات فارسی در موارد بسیاری جایگزین تابستان شده و به معنای تمام این فصل به کار می رود و در مقابل با زمستان و در کنار بهار قرار می گیرد.

زمستان و تموز از ما جدا شد نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم

***

گرمای تموز از دل پردرد شماست سرمای زمستان تبش سرد شماست

این گرمی و سردی نرسد با صدپر بر گرد جهانیکه در او گرد شماست

  • در موارد بسیار همچنان گرمای عشق نیز تابستان و گرمای آن تشبیه شده است.

چو آتشست به گرمی هوای تابستان بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان

***

ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی وی چهره تو خوبتر از روی گلستان

  • معنی مثبت دیگری که این فصل منتقل می کند فصل رسیدن میوه ها، تجربه و دوران پختگی و کار و تلاش است.

نه نگویم زان که تو خامی هنوز در بهاری تو ندیدستی تموز

***

درختان را بهاران کار بندانند و تابستان ولیکن‌شان نفرماید جز آسایش زمستان‌ها

***

به فصل گل به موقان است جایش که تا سرسبز باشد خاک پایش

به تابستان شود بر کوه ارمن خرامد گل به گل خرمن به خرمن

***

روز بسیار و عید خواهد بود تیر ماه و بهار و تابستان

  • تابستان گاهی معانی منفی نیز منتقل می کند؛ زمانی نشان از خشکی و بداقبالی دارد همچنین وقتی که به عنوان فصل سرخوشی غفلت آمیز به کار می رود.

و آب آنگور بیارید که آبانماهست کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست

وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست دست تابستان از روی زمین کوتاهست
تابستان در شعر فارسی

البته در شعر معاصر کمتر شاهد این معانی نمادین برای تابستان هستیم و بیشتر تابستان در توصیف و فضاسازی به کمک شاعر می آید. در ادامه چند شعر معاصر را که کمی حال و هوای تابستانی دارند را با هم می خوانیم:

تابستان در شعر فارسی سهراب سپهری

در گلستانه

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ می چرد گاوی
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،
سیب هست،
ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند

از دفتر حجم سبز هشت کتاب

سهراب سپهری

تابستان در شعر فارسی فروغ فرخزاد

از آب‌های سبز

تنهاتر از یک برگ

با بار شادیهای مهجورم

در آبهای سبز تابستان

آرام میرانم

تا سرزمین مرگ

تا ساحل غمهای پائیزی

در سایه‌ای خود را رها کردم

در سایهٔ بی‌اعتبار عشق

در سایهٔ فرار خوشبختی

در سایهٔ ناپایداری ها

شبها که میچرخد نسیمی گیج

در آسمان کوته دل‌تنگ

شبها که می‌پیچد مهی خونین

در کوچه‌های آبی رگها

شبها که تنهائیم

با رعشه‌های روحمان، تنها–

در ضربه‌های نبض می‌جوشد

احساس هستی، هستی بیمار

«در انتظار دره‌ها رازیست»

این را به روی قله‌های کوه

بر سنگهای سهمگین کندند

آنها که در خط سقوط خویش

یکشب سکوت کوهساران را

از التماسی تلخ آکندند

در اضطراب دستهای پر،

آرامش دستان خالی نیست

«خاموشی ویرانه‌ها زیباست»

این را زنی در آبها میخواند

در آبهای سبز تابستان

گوئی که در ویرانه ها میزیست

ما یکدگر را با نفسهامان

آلوده میسازیم

آلودهٔ تقوای خوشبختی

ما از صدای باد میترسیم

ما از نفوذ سایه‌های شک

در باغهای بوسه‌هامان رنگ میبازیم

ما در تمام میهمانی‌های قصر نور

از وحشت آوار میلرزیم

اکنون تو اینجائی

گسترده چون عطر اقاقی‌ها

در کوچه‌های صبح

بر سینه‌ام، سنگین

در دستهایم، داغ

در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش

اکنون تو اینجایی

چیزی وسیع و تیره و انبوه

چیزی مشوش چون صدای دوردست روز

بر مردمکهای پریشانم

میچرخد و میگسترد خود را

شاید مرا از چشمه میگیرند

شاید مرا از شاخه می‌چینند

شاید مرا مثل دری بر لحظه‌های بعد میبندند

شاید…

دیگر نمی‌بینم.

ما بر زمینی هرزه روئیدیم

ما بر زمینی هرزه میباریم

ما «هیچ» را در راهها دیدیم

بر اسب زرد بالدار خویش

چون پادشاهی راه می‌پیمود

افسوس، ما خوشبخت و آرامیم

افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت، زیرا دوست میداریم

دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست

از دفتر تولدی دیگر

فروغ فرخزاد

تابستان در شعر فارسی رسول یونان

تابستان

تنهایم

مثل مرغ سفید دریایی

بر دکل کشتی.

عقربه ها به خواب رفته اند

باد در نوزیدن اصرار می کند

ابر در نیامدن

باران در نباریدن

و تابستان

کلاه حصیری بر سر گذاشته

کنار دریا چرت می زند

از دفتر کنسرت در جهنم

رسول یونان

به این مطلب علاقه داشتید؟

میانگین امتیازها ۰ / ۵. تعداد افراد امتیاز دهنده: ۰

اولین نفر باشید که برای این مطلب امتیاز ثبت می کنید.

شاید به این مطالب هم علاقه داشته باشید

Comments are closed.